از وقتی که بهش گفتم از زندگی من برو بیرون، مثل من که از زندگی تو خیلی وقته رفتم بیرون و تمام این سالها رد پایی بودم که خاک روم رو پوشونده بود از وقتی که بهش گفتم بسه گول زدن، گول خوردن، بسه فکرت، دردت، بسه نگه داشتنت یادگارِ نوجوونیِ من. از اون روز که ممنوع کردم خودم رو انگار سختش شده تکرار اون کنار گذاشتی که بلد بود. حالا من موندم و زبونی که نمیچرخه بگه به یارِ مهربونِ همیشه در صحنه م و دستی که نمیره پاک کنه اون یادگار نوجوونی رو از همه در هایی که سر میزنه. نه به خاطر دل بستگی دیرینه ای که حالا هیچی جز یه خاطره گَس نیست، به حرمت ده سال، آره، ده سال رفاقت


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خرید غذای سگ و گربه Kirk انواع جواهرات نقره و سنگ هاي قيمتي Jessica رزمنده :) غرغرهای یک کودک بلاگرفا وبلاگ نويس فارسي Timothy تسلا الکتریک زاینده رود منابع آزمون دکتری