به خودت میای و صد متر که نه، هزار متر رفتی زیر آب. حالا من امشب از اون هزار متر هم پایین تر رفتم. دلگیر و خسته از همه دنیا. خودت رو ول میکنی و دنیا برات تصمیم میگیره. گاهی چه تصمیم های بدی میگیره. حسم؟ حس پدرِ خانواده م بودنه، درست زمانی که خودم رو به زور سر پا نگه داشتم. زمانی که اشتباه ترین کارها رو میکنم و درست ترین حرفارو میزنم.

حال خوبی نیست. با کلوناز میخوابم و آبجی زنگ میزنه و بیدارم میکنه و میگه فشار خون مادر شوهرم بالاست چکار کنم میگم قرصاشو بگرد و فلان قرص رو نصف کن بذار زیر زبونش. دوباره میخوابم خاله زنگ میزنه از اضطراب خودش میگه و پرخاشگریِ سارا. آرومش میکنم و راهکار میدم و قطع میکنم و دوباره چشامو میبندم. علی رو فراموش میکنم و به گندِ جدیدی که زدم فکر میکنم. میخوابم و خواب میبینم سوپرمارکت جلوی بیمارستانم و امیرحسین نمیذاره آدامسم رو حساب کنم و به زور خودش حساب میکنه. من برمیگردم تو بیمارستان و میخزم تو تخت دوازدهِ بخشِ روان. با لباسای صورتی. از خواب میپرم، لباس صورتی تنم نیست و تو اتاق خودمم. ساعتو نگاه میکنم، و دوباره تو دراز میکشم، تو ذهنم معایناتِ اعصاب رو مرور میکنم. به عصب نهم که میرسم، نه اسمش یادم میاد نه محلش نه معاینه ش. دوباره چشامو میبندم و سعی میکنم فراموش کنم. دکترم میگه فراموش نکن، مقابله کن و من سعی میکنم با فراموش کردن مقابله کنم تا بعد بتونم با اتفاقاتی که افتاده روبه رو شم. اما حقیقت اینه که ساعت یازدهه و من نمیدونم تا صب چندبار میخوام از خواب بپرم، فراموش کنم، مقابله کنم و باز بخوابم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پایگاه مد و اضافات بازی GTA V شعر من ، حکم او شلوغی Julia Lisa خدمات کامپیوتری و اینترنتی الوند کانال تلگرام rko