توی سالن ترانزیت نشستم. پرواز دو ساعت تاخیر خوره و من کم کم دارم کسل میشم. مامان گفته فردا باید برای دانش آموزام حرف بزنی، حالا میخوام بینشون نظر سنجی کنم ببینم دلشون میخواد از دوست پسر و رابطه و اینا بگم براشون یا روان و بیماری های روان! متخصص جفتشونم که هستم. فقط این کلاس نهم دهم یازدهمیا چقدر جدی بگیرن منو خدا میدونه

برای آبجی یه بافت خوشکل خریدم و برا داداش کوشولو یه شال و کلاه، برای مامان همون عطری که دوست داشت.
امروز علی اومد لباس ها و مسواکش رو گرفت و وسایل من رو داد، اما هیچکدوممون دلمون نیومد از کادو هایی که از هم گرفتیم دل بکنیم. آخرین جمله ای که گفت "دوستت دارم" بود. از تراس دیدمش که میرفت و با آستین سوییشرتش اشکش رو پاک میکرد. اشک منم دراومد و خودم رو با سیگار خفه کردم و بعد عود روشن کردم و جم کردم و اومدم. زندگیمون شده چشم تو چشم نشدن و جم کردن بغضمون وسط بخش. میرم خونه بلکه کمی امید به زندگی بهم تزریق بشه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Sean گروه آموزشي تربيت بدني شيروان قلم مجازی بلاگ وارفریم فارسی Michelle Heather فروش کالاهای فیزیکی و دانلودی خرید بستنی در لارستان پاورپوینت تکنولوژی جراحی گوارش و غدد لیلا ساداتی ppt