حالا بیشتر از یک هفته ست که من اومدم خونه. امتحان که کنسل شد دیگه نشد در مقابل اصرارای خونواده مقاومت کنم. تسلیم شدم و به اندازه یک ماه چمدون بستم. یه سری از کتاب هام رو ورداشتم. گلدون هام رو با گلخونه چوبیشون گذاشتم جلوی در ورودی و آب دادنشون رو سپردم به همسایه. حالا اینجا، تو خونه ای که اصلا برای من خونه نیست، با وجود صمیمیتِ زیاد اعضای خونواده، برای خودم کنجی دارم اما خلوت نه. دارم سعی میکنم عادت کنم به شلوغی و سر و صدا و مشارکت و این چیزا، خیلی سخته.
پنج سال پیش وقتی رفتم مشهد، کمی حس تعلق داشتم هنوز به اون خونه، اما دو سه سال بعدش که اسباب کشی کردیم خونه جم و جور تر شد و وسایلش تغییر کرد و جای حیاط رو تراس گرفت و به لطف سالی یک بار خونه اومدنم و کم شدن تعداد اتاقا، دیگه نه اتاقی داشتم، نه تختی و نه لباسی و هیچی! بدون در نظر گرفتن یه حق کوچیک برای من، همه چیزم بذل و بخشش شد.
این روزها، با اضطراب میگذره. با غصه و نگرانی برای دوستای اینترن و پرستار و اساتیدم. با ترس و اضطراب برای مامان و بابایی که کارهای ضروریشون تمومی نداره و نمیتونن تو خونه بشینن انگار. با حال بد ناشی از امتحانِ نداده و بیکاری، کلافه از سبک زندگیی که عادت ندارم بهش. این روز ها کاش سریع تر و به سلامت بگذره

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ویزای اسلواکی تعمیر پکیج سرویس پکیج ایران رادیاتور بوتان Chinese Liquid sulfur dioxide manufacturer هتل های یزد بیا بار دیگر «خالص» باش مجله سلامتی و بهداشت nezamevazifee.parsablog.com مجله زیبا، برای خانواده های ایرانی چگونه وارد شغل بازاریابی شبکه ای بشویم؟