اون جریان شرطی شدن رو یادتونه؟ همون سگه که اول زنگ رو براش به صدا درمیاوردن، بعد غذا میدادن بهش. بعد یه مدتی صدای اون زنگ رو که میشنید فوری بزاق ترشح میکرد. منم شرطی شدم حالا. به این صورت که آهنگ عاشق سیاوش قمیشی که پلی میشه سیگار میخوام :/ فقطم با دو تا آهنگ اینجوریم اما اون یکیو نمیگم و نمیگم چرا نمیگم و نمیگم چرا نمیگم چرا نمیگم!
+ نه لپ تاپ در دسترسم هست نه گوشی خودم. با یه گوشی درب و داغون با نت درب و داغون تو یه کلبه درب و داغون بغل رودخونه با سر و صدای سگ و گرگ و روباه دارم اولین پست نود و هشت رو میذارم!
شلوار جین گشاده و تی شرت طوسی با عکس یه دختر و یه گربه روش رو پوشیدم و نشستم رو مبل دو نفره روبه روی تلویزیون و پاهام رو دراز کردم روی میز! لپ تاپم هنوز روشنه و جمش نکردم. تنها چیزهای جم نشده همین لپ تاپه و شارژ گوشی و رژ و ریمل و عطرم. اول چمدون زرشکی رو ورداشته بودم و وسایلم رو چیده بودم و در نهایت دیدم داره میترکه و من خوشم نمیاد از چمدونی که بترکه، چمدون طوسی رو ورداشتم و همه چیو از اول چیدم، و سعی کردم همینجوری که همه چیو میچینم دابل چک کنم! لباس ها، خونه ای ها و مجلسی ها و مجلسی تر ها و بیرونی های عادی. کتابها و دفترها و مدادها و خودکارها. مسواک ها و قرص ها و آرایشی ها و بهداشتی ها. کفش ها و کیف ها. گوشواره ها و ساعت ها و خنزل ها و پنزل ها. شال ها و روسری ها و کش ها و گیره ها. اما همچنان من موندم و چمدونی که هنوزم دلم باهاش صاف نیست، چیزهایی هست چون که دوس دارم ببرمشون اما حس میکنم وزن چمدون زیاد میشه خیلی و من تنها هستم و آسانسور خرابه و چهار طبقه منو میکشه. و گذشته از اون، هنوز هم خاطره چمدونِ سی کیلویی که مجبور شدم وزنش رو به بیست و پنج برسونم، همونجا توی فرودگاه و یه ربع قبل از بسته شدن گیت، با منه!
آقا ما کلی اصرار و اینا کردیم که امتحان رو دو سه روز بندازن جلو و یعنی چی و ما نمیتونیم برسیم شهرمون و (انگار با شتر میریم و سه شبانه روز تو راهیم :دی). خلاصه که قرار شد بیست و ششم امتحان بدیم اما حدس بزن چی؟ پرواز بیست و ششم ظهره و من بهش فکر میکنم نمیرسم یا اگه برسم وسایلم رو با حوصله نمیتونم جم کنم و خونه رو مرتب کنم و عیدی بخرم. فرداش چی؟ نه و نیم شب :/ با کلی نق و نوق گرفتم همینو و حالا چی؟ زنگ زدن گفتن با دو ساعت تاخیر انجام میشه، یعنی یازده و نیم شب! یعنی من بازم بیست و هشتم میرسم. اما خیلی خفنم به نظر خودم، همیشه عاشق اونایی بودم که دیر میرسیدن و یه عالمه کار داشتن و وختی میرسیدن همه یه عالمه خوشال میشدن و براشون غذا میپختن! :))
دو ساعت پیش نماینده تو گروه نوشت که بچه ها فردا درمانگاه تعطیله. و من کتابو بستم! و از اون موقع تقریبا هیشکاری نکردم. یکم رفتم تو تراس، یه نخ سیگار کشیدم، یه لیوان چای خوردم، و بعد اومدم پشت میز نشستم و دستم رو زدم زیر چونه م و بیان رو هی بالا و پایین کردم دنبال چند تا وبلاگ که باب میلم باشه. از اون هفتاد هشتاد تایی که من دنبال میکردم، شاید فقط ده نفر مینویسن همچنان. اونا هم هفته ای، دو هفته ای یه پُستِ بخور و نمیر! یعنی میخوام بگم مثه خونه ارواحه مرکز مدیریتم کاملا. تازه این همه گشتم یه دونه پیدا کردم. واقعا چه بر سر وبلاگ و وبلاگ نویسی اومده :/
از دوازده ظهر تا حالا! دوازده ساعته که از این گوشه خونه با کتابم میرم اون گوشه خونه. برای تمرکز کردن و پرت نشدن فکرم نیاز دارم که مدام جا عوض کنم. سرده خیلی و من یکم آب و هوای بندر بهم ساخته بود این مدت. آمادگی این هوای بارونیِ سرد رو ندارم. تازه چی؟ دو سه تا لباس تابستونی بندری خریدم، می پوشمشون و با پتو اینور اونور میرم!
چار و بیست و یک دقیقه! دومین شبِ جدال با خود و کائنات برای خوابیدن. چراغ ها روشن. سوفی و دیوانه ی یزدانی ریپیت. دراز کش روی کاناپه در جوار گوشی و لپ تاپ.
سیکل معیوب تا صبح نخوابیدن ها، غلت زدن تا طلوع، شنیدن اولین صدای قار و اولین صدای جیک و اولین صدای استارت خوردن یک ماشین، شکسته نشد! حالا من پشیمون از خواب بعدازظهر، در حالیکه سرم رو به انفجاره، نه از درد، که از سنگینیِ این فکر میکنم که چه بر سر این خونه پر از آرامش آوردی تو که من دیگه نمیتونم شبها همه چراغ هارو خاموش کنم، توی تختم بخزم و بخوابم.
چطوره که امروز رو از همین ساعت پنج و خورده ایِ صبح شروع کنم؟ قهوه جوش رو بذارم روی گاز، حوله م رو بردارم و برم حموم. بیام و با ترکی یا عربیِ جون دار کمی کش و قوس بدم خودم رو. قهوه م رو با بیسکوییت بخورم. مسواک بزنم. اشک مصنوعی به چشم های بی خوابِ خشکم بچم و با یکی دو قلم آرایش و بارونی و بوت راهی بیمارستان شم. چطوره که به چندتا کتاب فروشی سر بزنم امروز، سینما برم، نمیدونم، در مورد بقیه ش فکر خواهم کرد! قسمت به قطعیت رسیده ماجرا اما، به خونه برنگشتن مگر با همراهی یکی از افراد خونواده "ازپام" هاست
فردا شروع اطفاله و امشب امیدوارم آخرین شب از سری شب های بیخوابی من باشه. در واقع برام مهم نیست الان امشب بخوابم یا نه، مهم اینه که فردا تا شب تحت هیچ شرایطی نخوابم و شبش رو بخوابم در نتیجه و نهایتا به روال عادی زندگی برگردم
وحشت زده از خواب میپرم. نه نفس زنون اما، فقط چشام رو وا میکنم و خداروشکر میکنم که خواب بودم. خواب دیدم که رفتم مهدکودک دنبال بچه م و اونا بهم یه عروسک تحویل دادن به جاش. و من بی تاب، خیلی بی تاب دنبالش میگشتم توی خواب. بچه ی نداشته طفلکی من
یهو به خودت میای و میبینی کنار یزدانِ یک ساله واستادی و گیجِ گیجی. هارت ریت و رسپیریتوری ریت و فشار خونش و تبش رو چک کردی و نمیفهمی اینا الان نرماله، کمه، زیاده، چیه. یه مامان بی قرار داری با یک عالمه سوال و یه جوجه بیحالِ خواب یا در حال گریه که نمیگه چشه. بله! اینجا اطفاله. همه چی فرق کرده. شرح حال بچه رو باید بگیری، مامانش قبل بارداری، قبل تولد، حین تولد، بعد تولد رو باید بگیری. هجوم بیماری هایی که تظاهراتش فرق کرده، درمانش فرق کرده، دوز دارو ها امان از دوز دارو ها.
مامان به شدت با داروهای من مشکل داره. چون هم اسم دهن پر کنی داره، هم دوز دهن پر کنی. حالام که بابای هفتاد ساله ی سکته مغزی کرده آشنامون که همین قرص رو میخورده عمرشو داده به شما، فکر میکنه من یه آدم خیلی بیمارم و به زودی عمرم رو خواهم داد به بقیه! خلاصه که پرسید دیدی استادت رو؟ گفتم بله و داروهامو سه ماه دیگه تمدید کرد. نگفتم یه ال اف تی (تست عملکرد کبد) هم خواست، چون فکر میکرد چار روز دیگه پیوند کبدی چیزی میخوام مثلا :)) دوباره صداشو خیلی خردمندانه کرد و گفت مامان جان اینا همه از اضطراب و استرسه، یکم به خودت برسی خوب میشه. در واقع کلا نظرش اینه که من اگه به جای چهل و هشت الی پنجاه کیلو، شصت کیلو باشم، دیگه میگرن ندارم، وسواس ندارم، هیشوخت سرما نمیخورم، چشام خشک نمیشه و بعد از کشیک سر و مر و گنده و خوشحال و خندان میام برای خودم زرشک پلو با مرغ درست میکنم و میخورم و هیشوختم ناراحت و افسرده نخواهم شد :))
بچه کوچولو هاتان را خوب مراقبت کنید. چون وختی میارینشان درمانگاه و ما میبریمشان رو ترازو و اندازه شان میگیریم، وختی آزمایش ادرارشان را میخوانیم و نیتریت مثبت اند با یک جرم ناشایع، وختی آنمیک اند، وختی شُل و وِل و خسته و تب دارند، وختی میگویید از نه ماهگی که گذاشتیمشان مهد مولتی ویتامین و فروسولفاتشان را یادمان شده است (مشهدی ها یادشون نمیره، یادشون میشه. مثل شمالی ها که دعوا نمیکنن، دعوا میگیرن). آره وختی میگویید غذا نمیخورد، شیر نمیخورد، آزمایشش را بعد از یک هفته می آورید، چشمان خمار و تب دارش را که میبینیم ، و صورت رنگ پریده و لاغر شده اش را به هفت جد و آبادتان فحش میدهیم بابت بارداریِ سومِ خواسته تان. شما که بچه را در عرض دو ماه سه منحنی روی نمودار رشد پایین می آورید خیلی بیشعورید، خیلی
+ گفتیم به جای مهد بذار پیش مادر یا مادرشوهرت بچه رو. گفت مادرم میگه نه، مادرشوهرم میگه ماهی هشصد تومن میگیرم نگهش میدارم. دیدم هزینه مهد خیلی کمتره
از وقتی که بهش گفتم از زندگی من برو بیرون، مثل من که از زندگی تو خیلی وقته رفتم بیرون و تمام این سالها رد پایی بودم که خاک روم رو پوشونده بود از وقتی که بهش گفتم بسه گول زدن، گول خوردن، بسه فکرت، دردت، بسه نگه داشتنت یادگارِ نوجوونیِ من. از اون روز که ممنوع کردم خودم رو انگار سختش شده تکرار اون کنار گذاشتی که بلد بود. حالا من موندم و زبونی که نمیچرخه بگه به یارِ مهربونِ همیشه در صحنه م و دستی که نمیره پاک کنه اون یادگار نوجوونی رو از همه در هایی که سر میزنه. نه به خاطر دل بستگی دیرینه ای که حالا هیچی جز یه خاطره گَس نیست، به حرمت ده سال، آره، ده سال رفاقت
خب! مثکه رسیدیم به یه شبِ تا صب درس خوندن. بهترم کمی حالا. نه که ویزیتِ روانِ دیروز از این رو به این رو کرده باشه همه چیو. نه اتفاقا دیروز از صب تا شب داغون بودم. بیمارستان نرفتم و تا ظهر که علی اومدم داشتم به این فکر میکردم که ای وای بیمارستان نرفتم و مورنینگ و کلاس رو از دست دادم (عجب فاجعه ای!). علی اومد و کمی درس خوندم، بیشترش رو اما بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه. با هر چیزی، از حرف زدن و توت فرنگی خوردن تا سیگار و ! در نهایت چهار و ده دقیقه پروپرانولول خورده، با تهوع و استرس و دست های لرزون تو مطب بودم. آزمون نود سوالی رو دادم و بعد دکتر رو دیدم. هم شهری از آب در اومد و بعدم فهمیدم تا سه سال پیش از اساتیدِ روانِ دانشکده خودمون بوده. از حالم گفتم و از کرایتریا هایی که به نظر خودم برای بیماری های مختلف پر میکردم. بعضی هاشون رو با گریه گفتم و بعضی هاشون رو با صدای لرزون. گفت برو یه آزمون دیگه رو پر کن بیا ببینم. سوال ها رو میخوندم و سریع جواب میدادم. برام روشن بود هر سوال برای چیه. برام روشن بود همه چی. میدونستم برای چی اومده بودم. میدونستم با چی برمیگردم. تایید میخواستم فقط. حتی دارویی رو بهم داد که میدونستم لازم دارم. یک ساعت بعد پام رو از در گذاشتم بیرون و ماشین علی رو همونجایی که پیاده شدم ازش دیدم. لباساش عوض شده بود فقط. دو رو پیش بهش گفتم بود چرا از این شلوارا نمیپوشی هیشوخت؟ و اون رفته بود از همون شلوارا و یه تی شرت سبزِ خوش رنگ خریده بود (که عجیب بود، چون یکم گیره توی رنگای سبز و قهوه ای). میومد بهش. بعد رفتیم و یه کفش خرید، بین کفشی که خودش دوس داشت و کفشی که من دوس داشتم، اونی که من دوسش داشتمو خرید. و بعد رفتیم یه جایی نزدیک کنگ، حرف زدیم، کنار رودخونه واستادیم و سیگار کشیدیم. صبوره، یک ماهه که میشه بهش گفت ایوب! ساعت دوازده بود که اومدم خونه و با آیدا حرف زدم کمی. بهترم الان. بازم بیمارستان نرفتم، خیلی پرت مباحثو سعی دارم جم کنم، خیلی سخت نشستم پشت میز. چشام خسته ست و از ظهر کمردرد، دلدرد و ضعف امونم رو بریده.
دستم به نوشتن نمیره. توی این بیست و چند روز حتی یک بار هم سعی نکردم بنویسم. تمام رمقم رو سر و سامون دادن به خونه و حال خونواده گرفته و حالا برگشتم سر درس و امتحانم. روزهای خوبم بود. مسافرت خوب بود. اسب سواری خوب بود. شب رو تو خونه روستایی گذروندن و صبح رو وسط جنگل پر از مه بالای یه کوه بلند بیدار شدن خوب بود. از سرما زیر لحاف خزیدن خوب بود. نوازش کردن اسب ها خوب بود. سر رو شونه بابا گذاشتن خوب بود. شمسِ باباجی رو گرفتن خوب بود. بندر و پیش آیدا موندن خوب بود. بحثمون با علی بد بود. بحثمون خیلی بد بود. به جدایی کشید که اگرچه یک ساعت بود نهایت طاقتمون، اما به هر حال جدایی بود. ادامه ش رو اما گذاشتیم برای مشهد. برای رو در رو حرف زدن. و حالا من، نه تنها جدی نیستم و دلم نمیخواد راجبش حرف بزنیم بلکه رفتم براش یک عالمه مداد و دفتر و روان نویس و سفال و خرت و پرت خریدم. برای خودم تاپ شرت خرگوشی و دسبند و لاک قرمز خریدم و در حال درست کردن الویه هستم، که شب که میرسه برم ببینمش. بعد از یک ماه. یک ماه طولانی که نمیگذشت و تموم نمیشد.
مچاله شدم از درد روی تختم. به علی که گفته بودم فرقی نداره هر جور راحتی زنگ زدم و گفتم بیا، هر جور حساب میکنم بغل میخوام. به خونه زنگ زدم، پنج تاشونو چک کردم. خیلی بی قراریشونو میکنم این روزا. از فروردین دیگه خونه نرفتم. عصبی و درد دار و ناراحت و پی ام اسم. ظهر که علی سر به سرم میذاشت گفتم ببین من الان عین یه گاو وحشیم، اینقد دستمال قرمز جلوم ت نده! و اون گفت که تو مثه گاو وحشی نیستی، میدونی مثه چیی؟ گفتم چی؟ گفت عین یه مورچه که تند تند راه میره و همچنان یادم میاد حرفش و میخندم هر از گاهی. خیلی عاشقم، از ماجرای فرامرز به اینور عاشق ترشم.
اول از هیپنوتیزمم بگم! در یک کلام او مای گاد :)) استاد پرسید داوطلب داریم و من هیجان زده و دست ها گره در هم انگار نه انگار بیست و سه سالمه و سنگین باش یکم، گفتم من من من و با مظلوم نمایی و من فوبی گربه دارم خودمو به سمت صندلی مورد نظر پرتاب کردم! یک دقیقه بعد چشامو بسته بودم و به عقب پرت میشدم که دو نفری که مسئول بودن من رو بگیرن بهت زده نشوندنم روی صندلی. کمی شیطنت و مقاومت میکردم، اعداد رو نمیتونست از ذهنم پاک کنه و من کاملا آگاه بودم به شیطنت و لجبازیم. و اونم تنبیهم کرد و قفلم کرد به صندلی و دست راستم رو به زانوم چسبوند. باز هم مقاومت کردم. گفت هر چی بیشتر و بیشتر مقاومت کنی دستت سنگین تر و سنگین تر میشه و راست میگفت بعد از دو دقیقه دست از مقاومت کشیده بودم و تو با خودم فکر میکنم الان این سکته کنه بمیره کی منو بیدار کنه؟ یا اگه زله بیاد منِ قفل شده رو صندلی رو کسی ورمیداره ببره؟ :))
دستم رو توی باغِ خیالیم به گل مریم آغشته کردم و حس کردم بوش رو تا بعدازظهر. و بعد به جنگ گربه رفتم! البته هنوز در واقعیت با گربه واقعی روبه رو نشدم. بیدار شدم و دهن باز بچه ها رو دیدم. خودم که همه چیز یادم بود و فیلمی که با هر بار دیدنش مبهوت اون س و سکوت میشم.
از بخش بگم! انگار همه مریضا مانیک شدن. احتمالا عاملش هم دختر شونزده ساله ایه که یک سال پیش با یک طلبه ازدواج کرده و محدودیت هاش بیشتر از خونه خودشون شده. دست به خودکشی زده برای داشتن موبایل و حالا که به هدفش رسیده فاز عوض کرده. معلوم نیست سوییچ کرده رو مانیا یا برای رسیدن به طلاق بیخودی دست به خودکشی زده و ادای افسردگی اومده. خلاصه که دیشب عروسی بوده تو بخش. یکی میخونده یکی میرقصیده یکی بقیه رو آرایش میکرده. امروز صب همه شیک و پیک لاک زده میومدن و خنده رو! حتی پیرزنِ افسرده مون لاک قرمز زده بود و پیراهن نارنجی پوشیده بود. دکتر سین رو عاشق بودم که هر کی میومد تو میگفت بهههه مریض خلق بالامونو ببین و با خنده به پرستار میگفت چه کنیمشون؟ مگه من نگفتم شهرام شب پره با اس اس آر آی کنترا اندیکه ست؟
+ مانیا یعنی خلق بالا. حالا عصبی و پرخاشگر میتونه باشه. خوش خنده و ولخرج و پر حرف و
++ سوییچ یعنی عوض شده خلقش! یعنی مثلا از دپرس میره رو مانیا یا برعکس
+++ کنترا اندیکه هم یعنی ممنوع بودن چیزی برای مریض.
++++ اس اس آر آی یه دسته از داروی های ضد افسردگیه
پ.ن: آقا این چه حرکتیه بیان زده؟ با گوشی میخوای سایز و فونت انتخاب کنی از پست گذاشتن پشیمونت میکنه :/
مهدی کوچولو تیزهوشان قبول شده و من جون میدم برای دیدن خوشحالیش. دیروز داشته والیبال بازی میکرده که میخوره به میله (!) بینیش و زیر چشش جمعا هفتا بخیه میخوره و من دل دل میزنم برای دیدنش. برای دیدنشون و تسکین دادن نگرانیشون. همه عکس ها و آزمایش هارو از همونجا برام میفرستن. سه بار بالا آورده و سی تی گرفتن و شکر خدا هیچی نبوده. میگم خون سردیتونو حفظ کنین و دنبال جراح زیبایی باشین برای بخیه زدن. با تک تکشون حرف میزنم و تهش بهم میگن خدارو شکر دکتری! میگم عکسشو بفرستین ببینم چه شکلی شده جوجه. و میبینم جوجه استخون ترده. انگاری فکش زاویه دار شده. پشت لبش سبز شده. پیشونیش چنتایی جوش بلوغ داره. چش و آبروش دقیقا چش و ابروی خودمه. بابا میگه هر روز وامیستاده کنار مامان و قدشو مقایسه میکرده. یک هفته ای هست که مامانو گرفته و الان با من رقابت میکنه و من جون میدم برای دیدن مهدی کوچولویی که آخرین باری که دیدمش هنوز کوجولو تو بغلیِ خودم بود. جون میدم برای چروکای گوشه چش بابا که هی داره بیشتر میشه و آبجی بزرگه که اسفند امسال فارغ التحصیل میشه و ما دیگه پول دندون پزشکی نمیدیم :)) دلم میره برای مامانم که با میانسالی کنار نیومده هنوز و حسین که خیلی وقته دیگه فقط شوهرخواهر نیست انگار و هر هفته آبجی زنگ میزنه و میگه درسته ده سال بزرگتره اما حساب میبره ازت. دعواش کن اینقد سر ساختمون کل کل نکنه این همه با کارگرا و حرص نخوره، فشارش مدام چاردهه و من زنگ میزنم و میگم بخدا اگه بذارم که یه پدر درب و داغون باشی برای خواهرزاده هام!
اوهوم. بی من خیلی روزا گذشته. خیلی تغییر کردن همشون و من پنج سال دوری رو شیش سال و هفت سال میرسونم و میرم طرح و به نه سال میرسونم و تخصص میگیرم و نمیدونم به چند سال میرسونم، فقط میدونم خیلی روزا قراره هفت صب بیدار شم و ندونم به کی زنگ بزنم که بیدار باشه که ازش حال مهدی کوچولوی مصدومم رو بپرسم
علی رغم توصیه اکید پزشک به خودش و شوهرش، شوهر اجازه نده داروهاشو بخوره. باردار شه و بچه دنیا بیاد و هی اصرار کنه که باید پزشکش رو ببینه و باز هم اجازه نده. بچه هفت روزه شه و چاقویی که قراره باهاش برای بچه قربونی شه، مستقیم بره تو قلب شوهر و بیمار بستری و بدحال و اقدام به خودکشی و بد حال و معتاد و بچه پیش خونواده شوهر و محروم از دیدن مادر و پدر هم زیرِ خاک
بعدا نوشت: امیر میگه تو برو دِیْلی بذار. میترسه ازش حس میکنم. صورت سردی داره و هیچ احساسی نداره انگار. مریض علی رو که میبینم میرم تو راهرو صداش میکنم. طول راهرو رو هی میره و میاد و به یه آهنگ گوش میکنه، بدون هدفون. میگم چند لحظه پیش من میشینین؟ لبخند میزنم و لبخند میزنه و میاد پیشم میشینه. تو بخش تنهاست انگار، باقی مریض ها باهاش ارتباط برقرار نمیکنن. بهش میگم خوبی؟ میگه بهترم. میگه راحت خوابیدی؟ مشکلی نداشتی؟ میگه دیر خوابم برد. اما خوابیدم بعد مدت ها. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه من نمیخواستم اینجوری شه، دوسش داشتم. وقتی تو بیمارستان بهم گفتن فوت شد خیلی شوک شدم. همش همه صحنه ها جلو چشم میان. میگم میخوای چیکار کنی از اینجا که رفتی؟ میگه نمیخوام برم، فقط اینجا آرومم، اینجا تنها جاییه که باهاش خاطره ندارم. جلو بغضمو میگیرم و میگم قبل بستری یادته میخواستی قرص بخوری و خودتو بکشی؟ میگه آره. میگم الان چی؟ میگه نه دیگه. اما تو چشاش میخونم که هنوزم فکر میکنه بهش. میگم مرسی اگه کاری یا مشکلی داشتی حتما بهم بگو. یه لبخند سرد میزنه اما میبینم که بهم اعتماد کرده
موهامو پسرونه کوتاه کردم ولی حس میکنم اونقد که میخواستم کوتاه نیست جلوش، برای مهر احتمال کوتاه تر کنم و دو سه تا لایت نقره طور بزنم.
تو تاریکی اتاقم، توی تختم لمیدم. هوا ناجوونمردونه سرد شد یهو. شومینه و شوفاژ و لباس پشمی خلاصه. فردا امتحان عفونی دارم. اما از ساعت هفت و نیم کتابو بستم و فکر و شعر و سیگار و کتاب. شایدم همین روزا همشون رو ترک کردم. شاید همین روزا خیلی چیزا رو ترک کردم. شایدم نه. خلاصه که نه حالی برای نوشتن هست، نه خوندن، نه هیچی. اما من هنوز همونم، همون منِ من. فقط سردرگم و خسته، احتمالا کمی غمگین، بیشتر تنها و ساکت، در خود فرو رفته و منتظر
من حقیقتا خیلی خسته م. ده روزه رابطه م با علی تموم شده. بعد از سه جلسه مشاوره ازدواجِ طاقت فرسا، بعد از یک عالمه صحبت و بحث فرسایشی. بعد از یک دنیا تلاش و صبر و حوصله خرج کردن. خسته م چون امتحان ن دارم پس فردا و هیچوقت اینقدر غیر آماده و درس نخونده نبودم برای امتحان. امشب دو تا نمونه سوال زدم دیدم در حد پاسی هم نیستم حتی. روان پزشکم دوز داروی ضد افسردگی و اضطراب و وسواسم (!) رو پنجاه تا برد بالا. حالا شده صد و پنجاه. شبها با کلونازپام میخوابم و قبل از اینکه اثر کنه، یک ربع سعی یا شمس میخونم. من بعد از یک سال پر از شور و شوق و انرژی بودن حالا آوار شدم روی زمین. سپید که نباشه، نه از خونه بیرون میرم، نه غذا میخورم، نه هیچی. دلم میخواد برای همیشه بخوابم
حالا کمی آرومم.
به خودت میای و صد متر که نه، هزار متر رفتی زیر آب. حالا من امشب از اون هزار متر هم پایین تر رفتم. دلگیر و خسته از همه دنیا. خودت رو ول میکنی و دنیا برات تصمیم میگیره. گاهی چه تصمیم های بدی میگیره. حسم؟ حس پدرِ خانواده م بودنه، درست زمانی که خودم رو به زور سر پا نگه داشتم. زمانی که اشتباه ترین کارها رو میکنم و درست ترین حرفارو میزنم.
توی سالن ترانزیت نشستم. پرواز دو ساعت تاخیر خوره و من کم کم دارم کسل میشم. مامان گفته فردا باید برای دانش آموزام حرف بزنی، حالا میخوام بینشون نظر سنجی کنم ببینم دلشون میخواد از دوست پسر و رابطه و اینا بگم براشون یا روان و بیماری های روان! متخصص جفتشونم که هستم. فقط این کلاس نهم دهم یازدهمیا چقدر جدی بگیرن منو خدا میدونه
از هفته ای که کِش اومد و داره کِشیده میشه همچنان، بگم براتون. از صبحای سردی که روپوشم رو ورداشتم و استتوسکوپ و افتالموسکوپم و لیست حضور غیاب رو و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون. که نشه بابا بیدار شه و به زور صبحونه بریزه تو حلقم، مثل شام و ناهار. هر چند نصف ناهارا رو با جمله ی تو بیمارستان یه چیزی خوردم پیچوندم. از مریض های پر دردِ بخش اعصاب بگم. از ویلچر و لرزیدن و کوری و کری و فلج و زمین خوردنشون. از زن جوونی که ام اس داشت، از اون ام اس های بدی که سیزده ساله راحتش نذاشته و شوهرش که خم و راست میشد جلوش و کفشش رو میپوشوند و در میاورد و اسم دارو ها و عوارضشون رو عین بلبل برامون میگفت و چشماش پر از اشک میشد. از شبایی که به تخته و ورق و هزار و یک شب خوندن و فیلم دیدن با بابا گذشت. از بابا نگم که فردا میره و من بغض رفتنش رو از دیشب که گفت باید برم نتونستم قورت بدم. از مهربونیش و شام درست کردن و میوه پوست گرفتن و بوس های روی پیشونیِ موقع شب بخیر گفتنش.
خب! سه ماه و چند روز گذشته. و من هیچ نظر خاصی راجبش ندارم!
نشستم روی یکی از دوازده تا مبلِ تکِ پذیرایی و پاهام رو دراز کردم روی میز. نسکافه میخورم و فکر میکنم چقدر سیگار میچسبید الان. الکی الکی و یهویی محکوم شدم به ترک همه چیز.
درباره این سایت